۱۳۸۸ بهمن ۲۴, شنبه

بادبادك بي نخ - صبا واصفي

وقتی عشق نیست

تو یک بار بالای دار

من روزی هزار بار

زیر پوست چروک شهر می میرم

وقتی عشق نیست

تو به خاکی سرد

من به خاکی غریب می کوچم

مأمور معذور

تاروپود لباسش، بوی مرگ می دهد

وقتی می آید؛

مرگ، تمام قد می ایستد

به انتظار

تبیره زن سحرگاه!

دستانم را رها کن

جایی برای فرار نیست

این جا سرزمین من است

بگذار در شمارش معکوس زندگی

بادبادکم را بگیرم

آن جا

بر شکسته ابرها

بی نخ و بی سرنشین نشسته است
برگرفته از سايت كميته گزارشگران حقوق بشر